یادمه یه کاری بود مال "حاج حسن شیخی" که من ابزارشو میزدم اونجا بود که با یه گچبر جوون بنام "سید رضا" آشنا شدم که یه چهره ی خوشگلی داشت و نورانی، و داشت دور یه آینه حاشیه میبُرید و گفتم خوش به حالت که گچبر هستی، و گفت نه بابا گچبری که این نیست و خلاصه باش رفیق شدم.
سر کار حاج حسن شیخی خیلی میخواستم گچبری کنم اما خوب موقعیتش جور نمیشد. یه بار یه کار نزدیک خونه حاج حسن داشتم و اونجا دست و پا شیکسته واسه خودم گچ انداخته بودم و گل و گلدونو...، آمار منو، بچه ها داده بودن به حاجی که ممد طالبی داره نزدیک خونت واسه خودش کار میکنه.../ حاجی همینطور که من مشغول به کار بودم میاد بالا سرم و بدون سلام میگه ایوالله،! گلدونو برو..! گل رو برو..! بابا ایوالله! و منم که دست و پامو گم کرده بودم و جا خورده بودم گفتم شرمنده حاج آقا، بی ادبی کردمو از این حرفا../ حاجی گفت، کارت حرف نداره اما دستت کُنده و" بِده ببینم اون قلمو" و قلممو گرفت و یخرده کج و راستش کرد و گفت ببین، این گل سُرخ.../قلمو یه بازی داد روگچ، یه گل رُز ترکیب اومد و گفت این شیپوری، و اینم مینا و در عرض چند دقیقه، کار چند ساعت منو ترکیب کرد و گفت: چقدر کارداری اینجا؟ گفتم چند روز، و گفت بعدش بیا سرکار و شروع کن ساختمون کردن...
سید رضا پیمبرپور خیلی اهل نماز بود و خوش برخورد، یادمه موقع اذون میدوید. میگفتم چرا میدوی؟ میگفت اینجا یه دستشویی داره و الان صف میشه و من معطل میشم، میخوام زودتر برسم که به نمازم برسم. بنده خدا یه بارم لب استخر، شن بود پاش لیز میخوره و میفته تو استخر بدون آب.../
خلاصه یه روز گفت من یه رفیق دارم اونم گچبره و اونم مثل خودمون نمازخونه..، "حسین چراغی" یه کار گرفته به منم گفته بیا... بریم یه سر بهش بزنیم. رفتیم یه کار بود مال یه سرهنگ، آدم متدینی هم بود. اونجا با هم رفیق و کار کردیم و بهش گفتم من هم کار داشته باشم میای...؟گفت بله چرا که نه. با حسین چراغی شریکی کار میگرفتیم و تکمیل میکردیم.
حسین چراغی باهاش آشنا شدیم. اون "حاج عبدالکریم نوید طهرانی" رو به ما معرفی کرد و گفت که وقتی بیکار شدیم میریم پیش اینا...
وقتی که ما رفتیم سر کار حاج عبدالکریم، دیدیم که نه بابا! گچبری این کارهایی که ما انجام میدیم نیست! خیلی اینا کارهاشون باحال تره و سعی کردیم کارهامون، نزدیک شه به کارهای حاج عبدالکریم. و یه اوستای دیگه که اونجا خیلی عاشقش شدم یه اوستای مؤمن انقلابی بود بنام "حاج ماشاءالله قزوینی" که اونم چون من قرآن حفظ میکردم و قرآن میخوندم خیلی منو احترام میکرد و ما هم سعی میکردیم بیشتر اخلاق و کارامون رو نزدیک به حاج ماشالا سمت و سوق بدیم.
طرح و نقشه رو، همون سر کار که کار میکردیم حاج عبدالکریم اشکالاتمونو میگفت و ما هم سریع تصحیح میکردیم. بعضی وقتام کارهای کوچیکو حاجی میداد خودم انجام بدم و ایرادامو میگفت. یه کار داشت مال آقای "دکتر فلاح" که یه آینه2.5 در 1.5 ورودی زیرزمینش بود. قاب و سرقاب و رودَرز آینه که تقریباً یه زمستون به قول حاج عبدالکریم من، واسش ریاضت کشیدم و هم حاجی و هم بقیه اساتید خیلی بزرگواری نشون دادند و میدن، و هنوز که هنوزه تعریف میکنن.، ما که لایق نیستیم.
من موتور که سوار میشدم، خیلی میرفتم سر کارهای درجه یک به کارها نیگاه میکردم و حاج عبدالکریم هم که نقشه میداد، میرفتم یه کوپی واسه خودم میگرفتم و از روش الگو میگرفتم و اوستا قرار میدادم.../ خیلی مؤثره که آدم حتمن واسه ی شروع، از تقلید شروع کنه و در هر کاری که تخصص نداره بیادو تقلید از بزرگانش کنه همونجور که گفتن در دین و کسب و علم و غیره هم تقلید کنید تا جایی که خودتون استاد شید.
اون موقع اوستا هایی که من میشناختمشون اوس احمد و اوس محمود، فامیلای حاج عبدالکریم بودن که اوس محمودم خیلی شوخ بود و شاگردش "حسن رجبی" یا حسن سیا هنوزم بمن زنگ میزنه و احوالمو میپرسه و شوخی میکنه "آقا اعلی" یادمه که کارش خیلی قشنگ بود و دماوندی بود."حاج حسین آهنگر" و حاج ماشالا و اوستاهای الان "علی مقدم" یادمه که با حاج عبدالکریم بود و دستش خیلی تند بود و شمالی ها فقط ایشون بود بعدشم که "یدالله تقیپور" که خیلی قشنگ ساختمون میکرد و همه، تهرانی و قزوینی و دماوندی.../دیگه خوب کار زیاد بود و استاد زیاد و ما خیلی ها رو نمیشناختیم و نمیشناسیم و خیلی ها هم، ما رو نمیشناختنو نمیشناسن.../ خیلی گچبر بود. ما بیشتر با گروه خودمون و حاج حسن و حاج عبدالکریم بودیم.
خدا رحمت کنه حاج عبدالکریم نوید رو که خیلی عزت میذاشت سر ما و سر همه ی اساتید گچبر، یادمه سر یه کارش، زن صابکار، عظیمی نامی بود، اومده بود و داد و بیداد که چرا کار تموم نمیشه..، و حاجی هیچی نگفت و شوهرش که اومد گفت: "این آقایون که اینجا دارن واسه ی شما روزمزد کار میکنند، همه اساتیدی هستند که جای جای تهرون کاردارن و من ازشون تقاضا کردم که بیان اینجا و کار درجه یک واسه شما خلق کنند و هیچ نیازمند این مزد کم شما نیستند.، لطفن به همسرتون بفرمایید که دیگه اینجا نیاد" و دیگه هم نیومد.../عزت کاری رو، ما از حاج عبدالکریم یاد گرفتیم که سعی کنیم خودمونو هیچ جا واسه کار کوچیک نکنیم و خدارو شکر خدا هم به ما داده. همیشه هم اگه از کار خوشش میومد، تعریف میکرد. یادمه واسه دوتا سرستون که سرکارش، کارکرده بودم خیلی حال کرده بود...روحش شاد
کار میگرفتیم تا دم انقلاب و انقلاب که شد رفتیم عضو سپاه شدیم و من و حسین چراغی و بعدشم بچه های دیگه مثل سید رضا پیمبرپور و سلمان و یدالله تقیپور و اکیپ گچبری ما، همه رفتن سپاه...
انقلاب شد. گچبرها یادمه اولین نفری که کارشو ول کرد و رفت سراغ انقلاب، حسین چراغی بود و منم میخواستم برم اما یه کاری بود مال حاج غلومعلی یزدی که کاهگلشو قبل انقلاب زده بودمو نیمه کاره مونده بود و باید میرفتم تمومش میکردم. بعد از سفیدکاری و ابزارش، منم رفتم واسه ثبت نام سپاه و نزدیک های میدون نارمک تهران بود. ازم مصاحبه کردن که کارت چیه؟ گفتم گچکارگچبرمو گفتن چقدر حقوق میگیری؟ گفتم روزی 250 و 300 و گفتش که اینجا ماهی شاید اینقدر بهت بدن...! قبول کردم و قرارشد که بعد از کارم اگه قبول شدم برم و شاغل شم.
سپاه که بودم اگه کاری بهم پیشنهاد میشد واسه گچبری، قبول میکردم اما میگفتم که خودم نیستم و براتون کارگراستاد میزارم و سر میزنم. یه جوّی هم شده بود که پولدارها میترسیدن گچبری کنند و انقلابی ها، گچبری رو حروم کرده بودنو میگفتن که نشونه ی طاغوت و ازاین جور حرفا...، که امام خمینی خدابیامرز این طرز تفکر رو جایز ندونست و گچبری رونق گرفت. اما بازم خداروشکر کار پیدا میشد و ابزار و گچبری بود. کار یه سرهنگی بود که اونموقع هم داشت از تجربیاتش، کمک به نیروهای مسلح میکرد و کارش نیمه کاره از قبل انقلاب مونده بود و به ما پیشنهاد دادند و ما هم کارگر گذاشتیم و یکی بود بهش دکتر میگفتن، شمالی بود اون بود و چند نفر دیگه، منم فقط یه دوتا دورقلاب گچ انداختمو چهارتا سرستون.../
یه کاری بود مال شخصی بنام حدادزاده از طرف عموی حسین چراغی که صابکار، همه ی گچبرها رو آورده بود و خوب و بد به همه روزمزدی 1000 میداد و میگفت که سعی کنید همتون خوب کارکنید. اونجام میرفتم و سید رضا و یدالله و خیلی ها بودند و نون میبردند.
یه گچبر بود بنام "علی شهبازی" که اونم اومد سپاه و رفت جلو و شهید شد و شاید اولین شهید گچبرها بود. ما هم به خاطر اطلاعات قرآنی که داشتیم قسمت ارزیابی سپاه بودیم و فعالیت میکردیم. مرخصی ها و اضافه کاریها میومدم بیشتر سر کار حاج ماشاءالله قزوینی و حاج عبدالکریم خدا بیامرز تا اینکه مجروح شدم و پای راستم که رفت..، حاج ماشالا قزوینی، خدا رحمتش کنه، خیلی بهم غبطه میخورد و میگفت خوش به حالت جانبازی کردی و ما هنوز هیچ و گفت: میتونی کار کنی؟ گفتم آره حاجی، دستام خدارو شکر سالمه و سه ساختمون بزرگ گچبری دار دستش بود سال 65 که میرفتم اونجا کمکش میکردم و بعدشم که...
حاج ماشالاقزوینی، خیلی دوست داشت بره جبهه اما نمیزاشتن و میگفتن سنش بالاست و نمیشه.../کمک مالی میکرد و کارهای فرهنگی تا سال 66 که بمب خورد توی خونشو خودش و خانوادش به آرزوشون رسیدنو شهید شدند.
یه کار بود مال اکبرکبابی قلهک تهران که یه بار گفت "اکبر رضاقلی" میشناسی؟ رفیق پسرخالت !؟ درس مهندسی خونده از خارج اومده داره واسه بنیاد شهید کارمیکنه و گچبر میخواد. من گفتم بیاد گچبرمونو ببینه..../
یه روز پای آینه داشتم کُنده میساختم و این اومد و منم نمیشناختمشو جلو پاشم بلند نشدم و عذرخواهی کردم. گفت: یه پروژه 20 طبقه چهارواحدی لوکس هست که میخوایم خوشگلش کنیم سمت الهیه تهران، میتونی بیای؟گفتم بله و رفتیمو نمونه کردیمو سیدرضام شریک کردم. اون سالها چون خونه ی خودمم میساختم، این کار خیلی برام خوب بود و بابرکت، و جزو بزرگترین کارهای اون زمان گچبرها بحساب میرفت. دوسه سالی اونجا بودیم و خونه ی خیابون میثم تهران هم بعدش گچبری و تکمیل کردیم.
به برکت همین کار و بازنشستگی از سپاه و کمک بنیاد جانبازان، سال 71 حج واجب مشرف شدم و بعدشم پروژه ی "حاج حسین شمسایی" نیاوران، که شروع بخش جدیدی بود در اجرای "هنر سیمانبری" واسه نماهای ساختمون که اولیش همون کار شمسایی و بعدشم چندتا کار سمت پاسداران و خیابون زمرد و نمایشگاه حاجی مهدیان،مسجد قبا،مسجد خیام،خونه نجفی،مسجد انورزاده،نمازخونه معصومی،مغازه مهندس شفیعی،خونه رمضون دهقان و قصر مهندس شفیعی و مسجد دانشگاه امام صادق و خونه های دیگه و تا مسجد جامع لواسون که توسط "اوس مهدی قنبری" که همسایه ی قدیمی مون بود معرفی شدم به مهندس شورکابی و یه کاری تمام سنتی بود که باب خوبی شد واسه کسب تجربه من، و بیشتر پسرم "رضا" واسه یادگیری علوم و هنرهای سنتی ایرانی اسلامی...
چهارسال لواسون و بعدش دو سال یه مسجد جامع در شهرک غرب و بعد یه مسجد و یه خونه واسه خودم در لواسون و خلاصه کارهام همه شده بود ایرانی اسلامی حتی سال 88 که پیمانکار حرم حضرت امام خمینی شدیم و بخش شمالشرق حرم رو کاربندی و نقاشی کردیم.
سید رضا پیامبرپور که در چهل سالگی رفاقتمون بودیم در پروژه ی حرم امام(ره) از ارتفاع سقوط میکنه و مرحوم میشه و ما میمونیم و این آقا رضا، و بعدشم تا به الان سر کار های پسرم رضا میرم و چند تا مسجد و خونه و از سال 93 به اینورم پروژه ی عظیم هزارویک شهر منطقه 22 تهران مشغول به فعالیتم.
این شرکت "رزبران" هم که از سال 86 به اینور تاسیس کردیم، بیشتر جنبه ی فرهنگی داره که ما کارهای درجه یک و اعلی رو بتونیم با این نام، از کارهای سطح پایین تر جدا کنیم و این، محدودیتی واسه هیچکی نداره و هرکی کار بهتر انجام بده، اون رُزبُرانی هست و کارش میشه درجه یک...
امیدوارم که همه ی هنرمندان گچبر ایران عزیزمون، همینطور که بهترین هستند، بهترین کارهای هنری رو بتونن خلق کنندو بِشن آبروی هنر ایران عزیزمون.
رزبران هم با اسم و رسمش و نمونه آثارش باشه یه خدا بیامرزی واسه ما، بعد از مرگمون و یادی کنن از ما
انشالا که موفق و مؤید باشید.
یاالله
بستن *نام و نام خانوادگی * پست الکترونیک * متن پیام |
تلفن دفتر مرکزی تهران 02133713971
ایتا و روبیکا 09125474717
کلیه آثار و تصاویر به صورت اورجینال، دارای کیفیت بالا و کاملاً آزاد در اختیار دوستان و هنرجویان عزیز قرار گرفته شده است. هستند عزیزانی که با اندک مهارت در استفاده از نرم افزارهای ویرایش عکس بخواهند از این آثار استفاده های شخصی،تبلیغی و تجاری انجام دهند. ما خادم و دوستدار همه ی کسانی هستیم که واژه ی رزبران را نیز بهمراه عکس و اثر نشر میدهند